خاطره ای از عبدالحسین برونسی

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرحیم 


به نقل از:همسر شهيد

يک بارخاطره اي از جبهه برام تعريف کرد.مي گفت:

کنار يکي از زاغه مهمات ها سخت مشغول بوديم.

تو جعبه هاي مخصوص،مهمات مي گذاشتيم. ودرشان را مي بستيم.

گرم کار،يک دفعه چشمم افتاد به يک خانم محجبه،با چادري مشکي!

داشت پابه پاي ما مهمات مي گذاشت توي جعبه ها.

با خودم گفتم:حتماً ازاين خانم هاييه که مي يان جبهه.

اصلاً حواسم به اين نبود که هيچ زني را نمي گذارند وارد آن منطقه بشود.

به بچه ها نگاه کردم. مشغول کارشان بودند وبي[توجه] مي رفتند ومي آمدند،انگارآن خانم را نمي ديدند.

قضيه، عجيب برام سؤال شده بود.موضوع،عادي به نظرنمي رسيد.کنجکاو شدم بفهمم، جريان چيست!

رفتم نزديک تر، تا رعايت ادب شده باشد.سينه اي صاف کردم وخيلي با احتياط گفتم:

خانم!جايي که ما مردها هستيم،شما نبايد زحمت بکشيد.رويش طرف من نبود.

به تمام قد ايستاد وفرمود:«مگرشما درراه برادرمن زحمت نمي کشيد؟»

يک آن ياد امام حسين(علیه السلام) افتادم واشک توي چشمام حلقه زد.

خدا بهم لطف کرد، که سريع موضوع را گرفتم وفهميدم جريان چيست.

بي اختيار شده بودم ونمي دانستم چه بگويم خانم، همان طور که روشان آن طرف بود،

فرمود:«هرکس که ياور ما باشد. البته ما هم ياري اش مي کنيم»

منبع:کتاب خاک هاي نرم کوشک .نویسنده:سعيد عاکف، صفحه 166

(پیکر مطهر شهید عبد الحسین برونسی بعد از 27 سال پیدا شد )

 

اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم

 

منبع:

http://dastanquran.blogfa.com/category/19

 

 


[ یک شنبه 16 ارديبهشت 1397 ] [ 22:44 ] [ ♥shahadat♥ ]
[ ]

دست نوشته ای از شهید جاوید الاثر شهید ابراهیم هادی

 

تصویر مرتبط

 

 


[ پنج شنبه 28 بهمن 1395 ] [ 10:36 ] [ ♥shahadat♥ ]
[ ]

خلاصه ی نامه های سیمین دانشور به جلال آل احمد

 

 

                                             

خلاصه ی نامه های سیمین دانشور به جلال آل احمد

 

 

 

سه شنبه 2 سپتامبر 1952 /  11 شهریور 1331 ایتالیا

 

 

 

     جلال عزیزم، قربانت گردم. رفتم و از سخت جانی های خود سخت شرمنده ام. بی تو یک دم زیستن شرط وفاداری نبود. 

 

وقتی از تو جدا شدم همانطور که پیش بینی می کردم، مثل جفت مرغان مهاجر چندان اندوهی فرا گرفتم که از گریه نتوانستم خودداری کنم.

 

در طیّـاره با وجود متلک های این و آن که آمریکا رفتن گریه ندارد و غیره، باز تا مدتی، یعنی تا وقتی از مرز ایران دور شدیم، گریه می کردم و

 

هرچه می کوشیدم خود را آرام بکنم نمی توانستم. اکنون که این کاغذ را می نویسم کمی آرام شده ام و رضا به داده داده ام. باری،

 

خود کرده را تدبیر نیست.

 

 

     فقط جلال عزیز، اگر تو بودی، دیگر هیچ غصه ای نداشتم و باور کن که با وجود تمام این تشریفات انگار یک خاری در گلویم نشسته است.

 

زن مهماندار که اشک های مرا دید پرسید از معشوقت جدا شده ای؟  بقیه را از رم برایت خواهم نوشت و اگر زنده ماندیم و به لندن رسیدیم

 

کاغذ را از لندن برایت پست خواهم کرد. اکنون الوداع.

 

 

 

چهارشنبه 3 سپتامبر 1952 / 12 شهریور 1331 لندن

 

 

 

     جلال عزیزم، این کارت را از لندن از پارک هتل برایت می نویسم. رم که رسیدیم چنان که در نامه ام نوشته ام،

 

یکی دو ساعت ماندیم. رم از طیّـاره به حدّی زیبا بود که به آن همه زیبایی و صفا حسد بردم.

 

آنقدر سبز، آنقدر خرم که نمی توان وصف کرد. آنجا مستر اتلی و خانمش هم سوار شدند و تمام راه با ما بودند.

 

در فرودگاه لندن که از شهر دور است و با اتوبوس یک ساعت تمام طول کشید که به شهر رسیدیم، از او استقبال کردند و

 

عکس گرفتند. امروز لندن هستیم و عصر امشب یعنی ساعت هشت حرکت می کنیم. منتظر کاغذم باش که از نیویورک خواهم نوشت.

 

قربانت می روم و همه اش حسرت می خورم کاش با هم بودیم – سیمین ِ تو   

 

 

2 اکتبر 1952 / 10 مهر 1331 پالوآلتو

 

     جلال عزیز، کاغذ اخیرت پدرم را درآورد. عزیزم، چرا اینقدر بی تابی می کنی؟

 

مگر من به قول شیرازیها گل هُـم هُـم هستم که از دوری ام اینطور عمر عزیز و جوانی خودت را تباه می کنی؟

 

صبر داشته باش.

 

 

 

یوسف گمگشته بازآید به کنعان غم مخور

 

 

کلبه ی احزان شود روزی گلستان غم مخور

 

 

این دل افسرده حالش به شود دل بد مکن

 

 

این سر شوریده بازآید به سامان غم مخور.

 

 

 

     و تو یوسف منی، نه من سیاه سوخته ی بدبخت. مگر من چه تحفه ی نطنزی هستم و بودم که

 

تو چنین از رفتن من نگران شده ای و بی خود خیالت را ناراحت می کنی. می دانی از وقتی که کاغذ سوم تو رسیده است،

 

کاغذ 25 سپتامبر تو، آرام و قرار ندارم، مثل مرغ سرکنده شده ام. عزیز دل من، مگر من بچه ی دو ساله ام

 

که در آمریکا گم بشوم و یا ندانم کاری بکنم. من نمی فهمم دو روز دیر و زود شدن کاغذ چرا بایو تو را به این حد آشفته بکند؟

 

کاغذ دوم تو همان کاغذ هشت صفحه ای مفصّـل و دقیق تو که در جوف آن، برادرت کاغذی توشته بود، دیروز رسید و

 

کاغذ سومت امرزو. دومی را 23 سپتامبر فرستاده بودی و سومی را 25 سپتامبر. در دومی کاملا ً آرام و آسوده بودی و

 

بعد از دو روز این همه بی طاقتی و بی صبری. تو را به خدا، مرگ من، بالاغیرتاً بی تابی نکن و اینطور مرا در دیار غربت نترسان.

 

کاغذت را ده بار خوانده ام. آنقدر آَشفته، آنقدر جمله ها درهم، ناتمام و افتاده؛ فکر نمی کنی که من خر وامانده منتظر چـُش هستم

 

و این چُـش ها مرا بکلی از پا در می آورد؟ مگر خودت به آمدن من رضایت ندادی؟ مگر نمی گفتی که من هیچ علاقه ای به آمریکا ندارم،

 

مگر نه بنا شد من بروم و بعد سعی کنیم راهی پیدا شود تو بیایی؟ عزیزم، پس شجاعت تو، مردانگی تو، همت تو،

 

عزم و اراده ی قوی تو کجا رفته است؟ مگر من مرده ام؟ مگر تو را دیگر دوست ندارم؟ مگر من خیال ندارم برگردم؟

 

عزیزم، قربان شکل ماهت بروم، محبوب زیبا و بی همتای من، چرا آنقدر بی طاقت و بی صبر هستی؟

 

تو به من قول داده بودی عصبانیت خود را علاج کنی. تو قول داده بودی سلامتی خود را حفظ کنی.

 

این است نتیجه ی قول و قرار و وعده و وعیدهای تو؟ مدت این سفر نُـه ماه بود که یک ماه و دو روزش گذشته است.

 

 

می مانده هشت ماه دیگر. منئ قول می دهم سر هشت ماه برگردم، ولی آیا تو میخ واهی وقتی برگردم چگونه از من پذیرایی کنی؟

 

می خواهی دیگر حتی نا هم ندشئته باشی.

 

 

     و جلال عزیز، از کاغذت پیداست که آبرویم را پیش همه برده ای و به کس و ناکس داستان ندانم کاری های مرا گفته ای.

 

اتفاقا ً من از غالب شاگردهای خارجی، زودتر در آمریکا دوست پیدا کردم و زودتر از همه به اوضاع آشنا شدم.

 

 

جلال عزیز، برای چه چیز من دلت تنگ شده؟ برای شلختگی ام؟ برای کدبانوگری هایم! بی خود زندگی را به خودت حرام نکن.

 

چشم به هم بزنی یک سال سر آمده است. یادت باشد که من می خواهم وقتی آمدم تو را سالم و چاق و چلّه ببینم ـ سیمین تو.

 

منبع:http://sarasaiee.parsiblog.com/Posts/53/

 

 


[ پنج شنبه 28 بهمن 1395 ] [ 10:22 ] [ ♥shahadat♥ ]
[ ]

وجدان

 

 

 

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

 

 

 

دانش آموزی چنین حکایت می کند: ساعت امتحان درس دینی بود.

 

تنبلی و سستی در درس خواندن کار دستم داده بود و اضطراب سراپای وجودم را فرا گرفته بود. چه کنم؟

 

هر لحظه فکری به ذهنم می آمد آخر تصمیم خود را گرفتم و از روشی که قبلاً نیز بارها استفاده کرده بودم، کمک گرفتم.

 

آری، کتاب بینش دینی را در کشوی میزی گذاشته و با ظرافت تمام آنرا طوری قرار دادم که نه کسی متوجه شود و نه به هنگام استفاده دچار مشکل شوم.

 

لحظه ای احساس آرامش کردم. خانم  معلم وارد کلاس شد و سؤالها را به ما داد و من آماده... اما ناگهان او همه بچه های کلاس را غافلگیر کرد.

 

آهسته آهسته به سوی تخته سیاه رفت و بر روی آن آیه ای کوتاه از کتاب بزرگ آسمانی نوشت:

 

 

ان ربک لبالمرصا**فجر/ 14. ***؛ به راستی خدای تو در کمین گنهکاران است)).

 

 


سپس رو به ما کرد و تنها یک کلام گفت: آخرین نفر ورقه های امتحان بچه ها را به دفتر بیاورد و به من تحویل بدهد)).

 

و آنگاه پیش چشمان مبهوت ما از کلاس خارج شد.

 

او نگاه همواره ناظر خداوند را به یاد ما آورد و خود رفت، حالت عجیبی به من دست داد.

 

در ورقه ام هیچ چیز ننوشتم، چز یک بیت شعر:

 

خوشا در مکتب وجدان نشستن - شدن صفر و زنامردی گسستن**

 

ر.ک: ماهنامه بشارت شماره 9/ 34، براساس خاطره یک دانش آموز...

 

امام على عليه السلام ـ در وصف خداوند سبحان ـ فرمود : او در هر جا و در هر زمانى و با هر انس و جنّى هست ..نهج البلاغة : الخطبة 195 ..

 

منبع:http://dastanquran.blogfa.com

 

 


[ یک شنبه 26 دی 1395 ] [ 11:2 ] [ ♥shahadat♥ ]
[ ]

شهید ابراهیم هادی

 

 

                                

 

 

 

 

 

 


[ چهار شنبه 22 دی 1395 ] [ 19:9 ] [ ♥shahadat♥ ]
[ ]

صدای آرامش بخش کهکشان

 

 صدای آرامش بخش کهکشان ها، ضبط شده ناسا - نشان از قدرت مطلق خدا

 فضا را خلاء فراگرفته است اما این به این معنی نیست که هیچ صدایی در آن وجود نداشته باشد.

صدا در آنجا به صورت ارتعاشات الکترومغناتیسی وجود دارد. این صداها با استفاده از آنتن با امواج پلاسما ضبط شده استکه در رنج شنوایی انسان قرار می گیرند.

این صداها نتیجه واکنش امواج الکترومغناطیسی از بادهای خورشیدی، مگنتوسفر است.

 

 برای شنیدن صدای چند کهکشان و کره زمین روی این لینک کلیک کنید:ساندایران - صدای آرامش بخش کهکشان ها، ضبط شده ناسا -

 

سبحان الله..الحمد لله رب العالمین

 

 


[ سه شنبه 9 آذر 1395 ] [ 12:27 ] [ ♥shahadat♥ ]
[ ]

زنی که ترامپ باعث مسلمان شدنش شد

 

 به گزارش مشرق، هر چه زمان میگذرد بیشتر به ما اثبات می شود که حقیقتا خداوند بهترین برنامه ریزان است.

                   دونالد ترامپ و حامیانش در سال گذشته عقاید اسلام هراسانه خود را در جامعه ابراز کردند، اما آنچه آنها هرگز تصورش را نمی کردند این بود که یک آمریکایی که در گردهمایی انتخاباتی ترامپ شرکت کرده بود در نهایت مسلمان شود.

لیزا شانکلین پست فیس بوک خالصانه اش را در این باره در روز انتخاب شدن ترامپ منتشر کرد.

انگیزه برای خواندن قرآن

                                                "این سخنان پر از نفرت ترامپ بود که باعث شد یک سال قبل من یک قرآن بردارم ( من از زمانی که در رشته ادیان تطبیقی در دانشگاه درس میخواندم قرآن را نخوانده بودم ) و آن را دقیق مطالعه کنم.”
 
 
زنی که ترامپ باعث مسلمان شدنش شد +عکس 
 

آشنایی و گوش دادن به حرف های مسلمانان کلید دوم من برای گرویدن به اسلام.
"این مرا به بودن با مسلمانان علاقمند کرد و در نهایت به مسلمان شدنم منجر شد. بخاطر این من بسیار خدارا شاکرم.”
او بعنوان یک زن مسلمان، از رعایت حجاب خجالت نمی کشد و در واقع او با افتخار هویت اسلامی خود را آشکار می سازد.

"اکنون تصمیم گرفته ام که در روز ۲۰ ژانویه ۲۰۱۷ حجاب خود را برای همیشه در انظار عمومی اعلام کنم و با افتخار حجاب خواهم داشت و به همه مردم درباره لزوم پایداری در عقیده شان چه در محیط خصوصی و چه عمومی خواهم گفت.
 
 

[ چهار شنبه 3 آذر 1395 ] [ 19:9 ] [ ♥shahadat♥ ]
[ ]

                                                             

                                       

                                                                                                      


[ پنج شنبه 27 آبان 1395 ] [ 14:33 ] [ ♥shahadat♥ ]
[ ]

چند کتاب در مورد شهدا

 

             چند کتاب در مورد خاطرات و زندگینامه  شهدا:

 

                                  شیدای شهادت(شهید اسماعیل سریشی)

                                                                                                        مهاجر(شهید مهندس محمود شهبازی)

                                 پنجاه سال عبادت(50وصیتنامه شهدا)

                                                                                                        دیدار با ملائک(شهید جلیل ملک پور)

                               شناسایی(40سردارشهیداطلاعات عملیات)

                                                                                                        سلام بر ابراهیم(شهید ابراهیم هادی)

                               یا زهرا(سلام الله علیها) (شهید محمدرضا تورجی زاده)

 

             منتخبی از کتاب سلام بر ابراهیم:

                                                         شهید ابراهیم هادی با جواد افراسیابی به سمت منطقه غربی برای شناسایی رفته بودند.

                                                         نزدیک سنگر عراقی ها مخفی شده بودندکه در نزدیکی های صبح یک دفعه مار بزرگی به سمت آن ها آمد.

                                                        هیچ کاری نمی توانستند بکنند، اگر به مار شلیک می کردند عراقی ها می فهمیدند اگر فرار هم می کردند عراقی ها می فهمیدند.

                                                        که شهید ابراهیم هادی با گفتن بسم الله و خداوند را به حق زهرای زهرای مرضیه(س) قسم داد که ناگهان مسیر حرکت مار عوض شد.

                                                       (کتاب سلام بر ابراهیم، صفحه175).

 

        پیامبر اکرم(ص): دعایی که با بسم الله شروع شود، رد نمی شود.(الدعوات، صفحه52).

       امام علی(ع): بسم الله شفای هر دردی و یاری کننده هر دارویی است.(نزهة الناظرة، تنبیه الخاطر صفحه42).

 

 

 


[ چهار شنبه 26 آبان 1395 ] [ 21:25 ] [ ♥shahadat♥ ]
[ ]

ماجرای توبه علی گندابی و استجابت دعایش در نماز

                     Image result for ‫علی گندابی‬‎

 

                                         به گزارش  ويژه‌نامه محرم باشگاه خبرنگاران؛ مفسر تفسیر المیزان آقای سید محمد باقر موسوی همدانی که 4 سالی هست به رحمت خدا رفتند این داستان رو نقل می کردند.

علی نامی که در محله فعلی که مصلای همدان نام دارد و در گذشته به آن گنداب میگفتند زندگی می کرد!

به همین دلیل او را علی گندابی صدا می کردند. علی گندابی چهره ای زیبا بهمراه چشمهای زاغ و موهای بور داشت که یک کلاه پشمی خیلی زیبایی هم سرش میکرد.

لات بود اما یکجور مرام و معرفت ته دلش بود،برای مثال یکروز که تو قهوه خانه نشسته بود و یک تازه عروس به او نگاه میکرد،

به خودش گفت علی پس غیرت کجارفته که زن مردم به تو نگاه میکنه؟ بعد کلاهش را درآورد و بعد از ژولیده کردن موهاش از قهوه خونه بیرون رفت.

 یک روز آقای شیخ حسنی که از روضه خوان های همدان بود، برای روضه خوانی به یک روستا رفته بود.

او تعریف کرده که: رفتم روضه را خواندم آمدم بیام که دیر وقت بود و دروازه های شهر رو بسته بودند و هنگامیکه خواستم به روستا برگردم، یادم افتاد که فردا در نماز جمعه سخنرانی دارم و

گفتم اگر بمونم از دست حیوان های درنده در امان نخواهم ماند. زمانیکه خواستم در بزنم، دیدم علی گندابی با رفقاش عرق خورده و داره اربده کشی میکنه. دیگه گفتم خدایا توکل به تو و در زدم

که دیدم علی گندابی درو باز کرد، اربده می کشید و قمه دست داشت. 

گوشه عبای منو گرفت و کشون کشون برد و گفت: آق شیخ حسن این موقع شب اینجا چیکار میکنی ؟ گفتم: رفته بودم یه چند شبی یه جایی روضه بخونم که گفت: بابا شما هم نوبرشو آوردید،

هر 12 ماه سال هی روضه هی روضه. گفتم: علی فرق میکنه و امشب، شب اول  محرمه اما تا این رو بهش گفتم علی عرق خورده قمه به دست جا خورد، بطوریکه سرش را  به دروازه می زد

با خودش می گفت: علی این همه گناه توی ماه محرمم گناه. 

به شیخ حسن گفت شیخ به خدا تیکه تیکت میکنم اگه برام همینجا روضه نخونی که شیخ میگه: آخه حسن روضه منبر میخواد . روضه چایی میخواد، مستمع میخواد. گفت: من این حرفاحالیم نیست

منبر میخوای باشه من خودم میشم منبرت. چهار دست و پا نشست تو خاک ها بشین رو شونه من روضه بخون، اومدم نشستم رو شونه های علی شروع کردم به روضه خوندن

که علی گفت: آهای شیخ این تجهیزات رو بزار زمین منو معطل نکن صاف منو ببر سر خونه آقا ابولفضل عباس و بهش بگو آقا علیت اومده.

من هم روضه رو شروع کردم: "ای اهل حرم پیر علمدار نیامد/ سقای حسین نیامد" دیدم یک دفعه دارم بالا و پایین میرم و

دیدم علی گندابی از شدت گریه یک گوشه صورتش را گذاشته رو زمینو اشک میریزه.

 روضه که تموم شد، علی گندابی گفت: شیخ ازت ممنونم میشم یک کار دیگه هم برام انجام بدی؟

رویت رو بکنی به سمت نجف امیر المومنین به آقا بگی علی قول میده دیگه عرق نخوره. گفتم باشه و رفتیم خونه.

فردا که در مسجد بالای منبر رفتم، گفتم : آهای مردم به گوش باشید که علی گندابی توبه کرده. روضه که تموم شد مستقیم به در خونه علی گندابی رفتیم،

در که زدیم زنش در رو باز کرد، گفتیم با  علی گندابی کار داریم  که زنش گفت علی گندابی رفت، دیشب که اومد خونه حال عجیبی داشت گفت باید برم،

جایی جز کربلا ندارم یا علی آدم میشه بر میگرده یا دیگه بر نمیگرده. 

علی گندابی رفت مدتی مقیم کربلا شد و کم کم که دیگه خالی شده بود رفت نجف اشرف.

میرزای شیرازی که به مسجد میومد تا علی رو نمی دید نماز نمیخوند، تاعلی هم خودش رو برسونه.

یک روز که با هم تو مسجد نشسته بودن و علی داشته نماز میخونده به میرزای شیرازی خبر میدن که فلان عالم در نجف به رحمت خدا رفته،

گفت: باشه همینجا یه قبری بکنید نمازشو میخونم بعد خاکش میکنیم. خبر اومد که قبر حاضره اما مرده زنده شد و قلبش به کار افتاده که میرزا گفت: قبر رو نپوشونید که حتما حکمتی در کاره.

نماز دوم شروع کردن تموم که شد گفتن میرزا هر کاری میکنیم علی از سجده بلند نمیشه، اومدن دیدن علی رفته، علی تموم کرده بود . 

میرزا گفت: میدونید علی تو سجده چی گفته؟ خدا رو به حق امام علی قسم داد و گفت: خدایا یک قبر زیر قدم زائرای امام علی(ع) خالیه میزاری برم اونجا.... 

 

منبع:ماجرای توبه علی گندابی و استجابت دعایش در نماز + صوت

 


[ شنبه 22 آبان 1395 ] [ 11:35 ] [ ♥shahadat♥ ]
[ ]
صفحه قبل 1 2 صفحه بعد